آسمان بی نیاز

ساخت وبلاگ


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز



فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز



موضوع داستان"اثبات عشق"


پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگدوست داشتیم

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 

وضوح حس می کردیم

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

 

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

 

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم

 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم

 

تا اینکه یه روز

 

علی نشست رو به رومو

 

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

 

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

 

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

 

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد

 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

 

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

 

هنوزم منو دوس داره

 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه

 

گفت:موافقم…فردا می ریم

 

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

 

بود چی؟…سر

 

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

 

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

 

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

 

هردومون دید…با

 

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

 

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس

 

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

 

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم

 

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اشاز

 

ناراحتی بود…یا از

 

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

 

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

 

گفتم:علی…تو

 

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم

 

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

 

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

 

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم

 

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

 

اتاقو انتخاب کردم

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت میخوام

 

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فرداتو واسه

 

خودت…منم واسه خودم

 

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

 

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده

 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

 

جیب مانتوام بود

 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون

 

توی نامه نوشت بودم:

 

علی جان…سلام

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

 

ازت جدا می شم

 

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

 

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اونقدر

 

برام بی اهمیت بود که حاضر

 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه

 

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 297 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز



فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز



موضوع داستان "قصه ی زندگی آسمان و بی نیاز"


سر کلاس درس معلم پرسید:هیبچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟span>هیچکس جوابی نداد همه ی کلاسیکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می

کردند ناگهان "آسمان"یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک

 تو چشاش جمع شده بود. آسمان3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا

 موضوع رو ازش پرسید.بغض آسمان ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:آسمان جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

آسمان با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

آسمان گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درککنید نه معنی

شفاهیشو حفظ کنید داستان عشق آسمان و بی نیاز.

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم،به نام "بی نیاز" از وقتی کهعاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنمهر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود
smsبازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت آسمان نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: آسمانی عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (بی نیاز)

آسمان که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

آسمان به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر آسمان اومدن دنبال آسمان برای مراسم ختم یکی

از بستگان

آسمان بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای آسمان شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمینافتادو دیگه هم بلند نشد

آره آسمان ی قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اوندنیا بهم رسیدن...

آسمان همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد



 

هر شب برای او مینویسم و سحر که فرا میرسد اینبار با دلی عاشقتر برایشعاشقانه هایم را میخوانم.


امیدوارم آسمان زندگیتون هیچ وقت ابری نباشه

 

آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 250 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17



فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز



فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز



موضوع داستان"رد پای خدا"


خوابیده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپریشده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفتجای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را میدیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبت ها، … همه و همهرا می دیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم، همهسخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگیها.

با ناراحتی به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادی که هیچگاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتمادپذیرفتم که زندگی کنم. چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا بارنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟ چگونه؟»

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت: « فرزندم! منبه تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری وخوشبختی. من به قول خود وفا کردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نکردم،حتی برای لحظه ای! آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتیکه تو را به دوش کشیده بودم.....

آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 249 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


موضوع " عشق و منطق"


از زمان یونانی های باستان ، شعرا، فیلسوفهاو نمایشنامه نویسانعشق و منطق را جدا ، متفاوت حتی پدیده های متضاد در نظر می گرفتند. افلاطون دودستگی را خلاصه کرده و میگوید:" زمانی که تمایلات یک نفر مانند اسبهای سرکشباشد، عقل همانند ارابه است که می بایست مهار شود و به این تمایلات شدید سروساماندهد." این باور که فرد می بایست عقل را برای فائق آمدن برتمایلات  اولیه به کار برد در طی قرنها جاری است. عالم مسیحیباستانی این اصل را در فکری غربی به هم اتصال داده است:" احساسات و تمایلاتاغوا کننده اند. گناهانی که می بایست توسط عقل اندیشی و قدرت اراده تسخیر شوند".عصب شناسان در حال حاضر بر این عقیده اند ، که عشق و منطق به گونه ای تغییر ناپذیردر مغز ارتباط داده شده اند. و فکر می کنم این روابط چیزهای مهمی راجع به کنترلعشق رومانتیک میگویند. همانطور که ممکن است به یاد آوردید، قشر پیش مغزی که دقیقأپشت پیشانی شما قرار گرفته است به طوری شگرفی در سایز در دوران ماقبل تاریخ بشرگسترده شده و به پروسس کردن اطلاعات اختصاص داده شده است. اینجا مرکز تجارت مغزاست. با قشر پیش مغزی ( واتصالات آن) می توانید اطلاعاتی را که از طریق احساسهاکسب شده جمع آوری کنید یا نظم دهید و سپس این جزئیات ، طرحهاو دلایل را آنالیز وسبک و سنگین کنیدو تصمیم بگیرید . اما قشر پیش مغزی ارتباط مستقیمی با مناطق زیرقشری مغز دارد، از جمله مرکز احساس ، اعضای بادامی شکل ومرکز انگیزش ها، هسته دمدارو دیگر جاها. از این رو فکر کردن ، احساس کردن ، خاطرات و انگیزش کاملا همبستهاند.

عشق و منطق به طور جدا نشدنی به هم متصلند. در واقع ، کسی بهندرت فکری دارد که احساس واصرار همراهش نباشد. به گفته عصب شناس آنتونیو دامایسو ،به یک دلیل مناسب، بدون احساسات و خواستن نمی توانیم ارزشهای متفاوتی را به مواردمتغیر، افکار و استدلال هایمان تخصیص دهیم تصمیمهایمان یکنواخت، خودسرانه و فاقدترکیبات احساسی حیاتی است که برای سبک و سنگین کردن گوناگونیها و تصمیم گرفتن لازمداریم." روح های سرد" خواهیم بود.عصب شناس جوزف لدوکس حتی پی برده استکه مغز دو شاهراه برای تلفیق احساسات و منطق دارد"راه بلند" و " راهکوتاه".و هر دو باخواهشها و تمایلات به سیم پاداش در مغز متصل هستند. زمانیکه اعضای بادامی شکل سیگنالهایی را مستقیمأ از قشر پیش مغزی می گیرند ما خود راکنترل می کنیم. قبل از هر عملی و احساسی فکر میکنیم این "راه بلند" است.اما زمانی که اعضای بادامی شکل اطلاعات را مستقیمأ از مناطق حسی پوسته مغز که راهفرعی قشر پیش مغزی است دریافت می کنند (قسمت استدلال مغز) این " راه کوتاه"است . این مسیر غیر منطقی ، شدیدأ احساسی و بسیار بزرگتر از" راه بلند" استو مهار آن بسیار سخت می باشد. این" راه کوتاه" عشاق را قادر به تجربه شوریدگیشگرف وغنج زدن زمانی که معشوقه را می بینند میکند. حتی قبل از اینکه منطقی راجع بهاو فکر کنند.       اما " راه کوتاه"می تواند عشاق نا امید را گرفتار بی فکری و تنفر خارج از کنترل کند و آنان را برایآنکه ناخودآگاه فریاد زده ،کتک بزنندیا حتی معشوقه را به قتل برسانند تحریک کنند.  روزنه امیدی برای این مدار و سیم کشی مغزی وجوددارد ما انسانها می توانیم "راه بلند" را به کار بگیریم . قشرپیش مغزی میتواندو اغلب فعالیتهایی را برای کنترل کردن اعضای بادامی شکل و مابقی سیستمهای مغزیتکامل یافته قدیمی که مولد احساسات و تمایلات ما هستند انجام می دهد.

همانطور که فیلسوف جان دوی گفته است:"ذهن در اصل فعل است"من موافقم. قشر پیش مغزی بشر، برای این کار ساخته شده است. برای گرد هم آوردناطلاعات به گونه ای منحصر به فرد،    استدلال ، تصمیم گرفتن و فائق آمدن بر تمایلات اصلیمان . همانطور که ارسطوگفته است " مغز تعدیل کننده حرارت و غلیان قلب است."می توانیم تمایل بهعشق را کنترل کنیم.چگونه این نیروی اصلی و دمدمی مزاج در دنیای امروزیمان وارد شدهاست.

 

آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 326 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17

IV>
 
 
 
 
 
 
 
 
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی ست
 
بیبین مرگ من را در خویش
 
که مرگ من تماشایی ست
 
مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن
 
دروغین بودم از دیروز مرا امروز تماشا کن
 
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما
 
همه از من گریزانند تو هم بگذار از این تنها
 
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
 
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
 
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
 
به جز در خود فرورفتن چه راهی پیش رو دارم
 
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند
 
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند
 
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
 
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

 
آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 280 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز



فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز



موضوع "عشق چیست؟

 

عاشق شدن، دوست داشتن نيست

بسياري مردم با كشش و جذب به همديگر مواجه شدند اما از آن ببعدشادتر زندگي نمي كنند چرا؟ چون بيشتر آنها كشش را با معني عشق اشتباه گرفتند.

در مورد عشق مطالب زيادي وجود دارد اما  اين مطلب در اينجا  صحيح تر به نظر مي رسد. بياييد توضيحي در موردعشق دهيم. وقتي كسي را دوست داريد ارزش زيادي براي آن شخص قائليد چون انتخابي كردهايد و براي افزايش اين علاقه و عشق راههايي را پيشنهاد مي كنيد. همچنين آسايش وپيشرفت را در بالاترين الويت انتخاب دوست و عشقتان قرار مي دهيد. بله اين يكانتخاب است و نياز به جمع آوري اطلاعاتي داريد كه نياز به صرف زمان دارد. پس دلايلو چيزهاي زيادي بعنوان اولين نشانه عشق وجود ندارد.

اگر چه در اين نمونه منظور از پيشنهاد راهكارهايي از سوي شمابه اين معني نيست كه فداكاري كنيد يا از ابتكارات و تجارب ديگران محروم بمانيد. اكثرمردم «عشق ورزيدن» را به همراه «كمك از تجارب ديگران» بيان مي كنند. اماروانشناسان آشنا با رفتارهاي انساني، فهميدند كه «عشق ورزيدن» معناي ديگري دارد. زمانيكه عشق مي ورزيد زندگي و شادي را بالقوه تجربه مي كنيد.

از اينرو كساني كه عشق به ديگران مي ورزند، باارزش ترين هديهاي كه مي بايستي ارائه دهند: شادي، فهم و عشقشان براي زندگي است. براي ديگران اينچيزها باارزش تر از پول است، و هنوز آنها مايل به عشق ورزيدن بطور رايگان و آزادهستند. پس اتفاق عجيبي مي افتد. با عشق ورزيدن، زندگي ديگران را با شادي، سرزندگيو فهم يا درك كه بخشي از وجود آنهاست، پر مي كنند. زماني كه همه اين چيزهاي خوبزندگي شخص را ارتقا داد، شخص آن احساسات را بروز مي دهد، شادي تولدي نو مي بخشد كهمي تواند بين هر دو آنها تقسيم شود. بنابراين با عشق ورزيدن، مردم به طور غيراراديعشق را دريافت مي كنند، ولو اينكه آنها با اين قصد و غرض عشق نورزيده باشند.

چرا ما به عشق نياز داريم؟

«بزرگترين چيزي كه تا كنون ياد گرفته ايم عاشق بودن و عشقورزيدن است.» نات كينگ، ميلز ديويس.

از لحظه اي كه متولد شده ايم و حتي قبل از آن، طبيعت براي مازمينه عشق ورزي مادر را فراهم آورده است. بدون آن عشق، زنده ماندن ما غير ممكنبنظر مي رسد. عشق مادر مترادف مراقبت، حمايت و پرورش كودك است. ارتباط ما با «مادر»اولين درك ما از عشق است. همانطور كه در جريان زندگي پيشرفت مي كنيم ياد مي گيريمكه عشق به معني حفظ و مراقبت از آسايش خودمان است.

عشق خالص مادر نشانه اي از عشق زيستن است، عشقي كه هدفي جززنده ماندن ندارد. بعضي مردم مي خواهند كه از اين نوع عشق در روابط و مراحل ديگرزندگي خود مثل سنين بلوغ نيز داشته باشند. يكي از دوستان من بيان مي كرد كه مادرشبه او گفته هر وقت زني را پيدا كردي كه مثل مادر به تو عشق بورزد، همچون مادري كهوجود و زندگي اش را نثار فرزندش مي كند، فوراً با آن زن ازدواج كن. دوستم نزديك به50 سال دارد و هنوز ازدواج نكرده است.

عشق مادر ذاتاً يك طرفه است، گذشته از دريافتهاي جانبي كهدارد، ولي عشق بخشيدن او يك طرفه است. اما در تصور متعارف از عشق، طرفين متقابل،بخشيدن و دريافت عشق را تقسيم مي كنند. همه مي دانيم در روابط بهره برداري، هر دوشريك بهمديگر نياز دارند، «بهره بردار» نياز به كسي دارد كه از او بهره برداري كندو «وابسته» نياز به بهره برداري دارد. در چنين روابطي وابستگي متقابل تا وقتي كهطرفين وجود داشته باشند، ادامه مي يابد. برخلاف روابط مادر و بچه كه اين روابطنابرابر است.

همراهي و ياري

بديهي است كه همراهي نياز اساسي در زندگي است، انسانها هميشهنياز به همراه و ياور را ابراز مي كنند. افراد حداقل نياز به يك فردي دارند كهصميصيت و ارزشهاي مهم زندگي را با آنها تقسيم كنند.

همچنين مردم نياز به دريافت چيزهايي دارند كه به افراد ارزشدهد، چيزهايي كه خوشي و شادي ببخشد، چيزهايي كه بتوانند دوست داشته باشند و درنهايت دليلي براي زندگي به افراد دهد. ديده ايم افرادي كه كسي را براي دوست داشتنندارند و حقيقتاً خود را تنها مي بينند، حيوانات يا گياهاني را در منزل خود نگهداري مي كنند. بخاطر داشته باشيد كه يك گياه سالم با اينكه مي تواند سموم را از هواجذب كند و هواي سالمي را در اختيار قرار دهد اما به تنهايي نمي تواند زندگي خوبيرا به ارمغان آورد.

آيا عشق هميشگي است؟

دي باي 33 ساله جمع كننده اعتبار براي شركت كشتيراني، اخيراًبه رابطه 3 ساله اش پايان داد.«از لحظه اي كه با جري آشنا شدم، فهميدم كه او راهدرست را پيدا كرده اما تجربه به من آموخت كه با هوشياري اقدام كنم. بعد از 4 ماهاز آشناييمان، تصميم گرفتم براي اولين بار عقايدم را اصلاح كنم، جري همان شخصي بودكه من از يك انسان توقع داشتم. ما 3 سال با يكديگر شاد بوديم و جري مدام مي گفتوقتي راضي و خوشنود مي شوم كه شخصي را بيابم كه زندگي وموجودي مان را با هم تقسيمكنيم.

ما شغلهاي مختلف را با هم مرور كرديم، به تعطيلات رفتيم، حتيبه سينما رفتيم، زندگي راحتي با هم داشتيم، اما به چند دليل هرگز فكر ازدواج رانمي كردم. ما بخشي از روز در باره آشنايي مان صحبت كرديم، اما با اينكه جري موضوعازدواج را پيش كشيد ولي من احساس كردم هنوز آمادگي ندارم. جري خواست روابطمان رابه سطح بعدي بكشاند اما من حس كردم در همين حد راحت ترم. او برايم ترسيم كرد كهاين نوع روابط هميشگي و پايدار نيست. اين مسأله مرا ترساند چون واقعاً او را دوستداشتم اما مي دانستم كه آمادگي ازدواج ندارم.

زماني كه متوجه شدم جري واقعاً مي خواهد ازدواج كند اتفاقعجيبي افتاد. من شروع به نارضايتي روابطمان كردم، مسائلي كه دوست نداشتم بيان كردمبرخي هيجاناتم را از دست دادم و خواستم كه فقط يار و همراه او باشم. گويا بعد ازهمه لطف و خوبيهايي كه او به من كرده بود من در روابطم با او سهل انگاري كرده بودم.من حس كردم شايستگي او را ندارم و سرانجام توافق كرديم كه راهمان را از هم جداكنيم، ولو اينكه با از دست دادن او تنها راه عشق من به او از دست مي رفت.

الان 4 سال از زماني كه روابط من و جري پايان يافت مي گذرد ومن هنوز نفهميدم چه اتفاقي بين ما افتاد. من افراد ديگر را ديده بودم اما تا زماننزديكي من و جري اين حس را تجربه نكرده بودم. دوستانم مي گفتند من هنوز آمادگيازدواج را ندارم شايد هم درست مي گفتند. در روابطم با جري حس كردم بايد خودم باشمما همديگر را دوست داشتيم و با هم زندگي كرديم بدون اينكه قيد و بندي به هم داشتهباشيم (حداقل اين چيزي است كه من حس كردم). زماني كه او ازدواج را جدي گرفت منبيشتر از يك يار به او نگاه نمي كردم و اما اگر كس ديگري قصد پيوند وعلاقه به منرا داشته باشد احساس پشيماني كرده و زخم من دهان باز خواهد كرد

آيا شما فكر مي كنيد اين رابطه عشقي درست بود؟ بعضي ها ميگويند يك اشتباه بود و چون دي باي و جري بدرستي با هم سازگار نبودند نبايستي اينارتباط از ابتدا شروع مي شد.

اما بايد گفت اين رابطه موفق بود چون هر دو شريك 3 سال اززندگي شان ازهمديگر بهره بردند و معناي عشق را دريافتند. كسي مي گفت اگر يك لحظهدر زندگي مي توانيد شادي واقعي را داشته باشيد، آن لحظه را بقاپيد و غنيمت شماريدچون شادي واقعي به آساني يافت نمي شود.

عشق يك نهاد زنده است، اگر خاموش و متوقف شود مي ميرد. سرزندهبودن به معني حركت به سمت جلو ست و رفتن به جايي كه سفر زندگي شما را مي برد.عشقتنها وقتي مي ميرد كه دوباره در شكل متفاوتي متولد شود. شايد دي باي و جري حركتكردند تا عشق را در جاي متفاوتي بيابند، اما آنها خود را هميشه با اين مطلب تسليمي دهند كه لااقل يكبار عشق را بين خود تقسيم كرده اند.

آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 333 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17

 

 

سخن گفتن از عشق در «مثنوی معنوی» جلال‌الدین محمد بلخی، آن ستاره درخشان آسمان عرفان و آن یگانه دوران، کاری به غایت دشوار است، ‌زیرا عشق از دیدگاه حضرت مولانا بحری است بس ژرف و عمیق که کس به ژرفای آن نتوان رسید و سیاحان این بحر برای فرا چنگ آوردن در و مروارید آن چه بسا در آن غرقه گشته‌اند و آب دریا غریقان این بحر را در ساحل افکنده است. اما حضرت مولانا غواصی است،هر که با پاچیله ‌معرفت در اعماق ژرف این دریا رفته و گوهرها را به سلک نظم کشیده است. عشق از سویی خلاف عقل است، زیرا آثار عقل در همه جا پیداست، در حالی که در نهانخانه عالم پنهان است و در واقع عشق پنهان‌ترین پنهان‌هاست. از نشانه‌های عشق تحیر است و در مقامات عرفانی وادی حیرت از مقامات سلوک و شرط لازم برای وصول به مرتبه فناست. در نتیجه، مولانا از عشق به دریای عدم تعبیر می‌کند. عدم در اینجا رمز نیستی و فناست. عشق انسان را از هر هستی مجازی برکنده و او را در هستی حقیقی فانی می‌سازد. عشق حتی برتر از بند بندگی و خداوندی است.

اندرو هفتادودو دیوانگی
با دو عالم عشق را بیگانگی

جان سلطانان جان در حسرتش
سخت پنهان است و پیدا حیرتش

تخت شاهان تخته‌بندی پیش او
غیر هفتاد و دو ملت کیش او

بندگی بند و خداوندی صداع
مطرب عشق این زند وقت سماع

در شکسته عشق را آنجا قدم
پس چه باشد عشق دریای عدم

زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
بندگی و سلطنت معلوم شد

تا ز هستان پرده‌ها برداشتی
کاشکی هستی زبانی داشتی

پرده دیگر بدو بستی بدان
هرچه گویی ای دم هستی از آن

خون به خون شستن محال است و محال
آفت ادراک آن قالست و حال

روز و شب اندر قفس در نی دمم
من چو با سودائیانش محرمم

دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای
سخت مست و بی‌خود و آشفته‌ای

بیماری عشق نیز غیر از همه بیماری‌هاست و طبیب صوری راهی به درمان آن ندارد. عشق امری ربانی و الهی و رمز خورشید کمال حق است. مولانا عشق را «اصطرلاب اسرار خدا» می‌خواند. غایت و نهایت عشق وصول به حضرت حق است، گو اینکه عشق به تعبیر مولانا عشق «این سری» یا عشق مجازی باشد. عشق از دید مولانا چون صفت حق است نامتناهی و بنابراین، مانند دیگر اوصاف حق در قالب الفاظ و کلمات نمی‌گنجد و هر چند انسان بخواهد با کمک الفاظ و روشنگری زبان آن را تفسیر کند بر ابهام آن می‌افزاید و «عشق بی‌زبان» خود گویاتر و روشن‌تر است. خاصه، عقل از تبیین عشق عاجز است و به خری ماند که در وصف آن در و حل الفاظ و حروف گرفتار می‌شود. بهترین راه برای
شناختن عشق خود عشق است.

عشق اصطرلاب اسرار خداست
علت عاشق ز علت‌ها جداست

عاقبت ما را بدان شه رهبر است
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

چون به عشق آیم خجل باشم از آن
هرچه گویم عشق را شرح و بیان

لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است
گرچه تفسیر زبان روشنگر است

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
چون قلم اندر نوشتن می‌شکافت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
عشق در شرحش چو خر در گل بخفت

گر دلیلت باید از وی برمتاب
آفتاب آمد دلیل آفتاب

به نظر مولانا، عشق از اوصاف خداوند بی‌نیاز است و بنابراین، عاشق و معشوق حقیقی هموست و اطلاق عشق بر ذات حق اطلاق حقیقی و بر غیر حق اطلاق مجازی است. این به جهت آن است که اوصاف کمالیه وجود اولاً و بالذات به حضرت حق و ثانیاً و بالعرض به موجودات عالم تعلق دارد. بنابراین، حسن مطلق از آن خداوند است و زیبایی موجودات عالم را به «حسن زر اندود» مانند می‌کند. عشق خداوندی به مانند نور محض است که از هرگونه عیب و نقصی مبراست. عشق مخلوق به مانند آتشی است که ظاهر آن آتش و باطن آن دود است و اگر نور آتش بمیرد، سیاهی دود پیدا می‌شود.

عاشقی بر غیر او باشد مجاز
عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز

ظاهرش نور اندرون دود آمده است
زآنک آن حسن زراندود آمده است

بفسرد عشق مجازی آن زمان
چون رود نور و شود پیدا دخان

جسم ماند گنده و رسوا و بد
وا رود آن حسن سوی اصل خود

وا رود عکسش ز دیوار سیاه
نور مه راجع شود هم سوی ماه

مولانا عشق موجودات فانی را فانی می‌شمارد و عشق حضرت حق پایدار و جاویدان می‌داند وآن را به سالک طریق حق تجویز می‌نماید.
عشق را بر حی جان¬افزای دار
عشق بر مرده نباشد پایدار

زآنکه مرده سوی ما آینده نیست
زآنکه عشق مردگان پاینده نیست

هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
عشق زنده در حیات و در بصر

کز شراب جان فزایت ساقی است
عشق آن زنده‌گزین کو باقی است

یافتند از عشق او کار و کیا
عشق آن بگزین که جمله انبیا

با کریمان کارها دشوار نیست
تو مگو ما را بدان شه بار نیست

در نظر مولانا شالوده هستی بر عشق نهاده شده است. عشق فقط صفت خداوند و بشر نیست، بلکه اصل خلقت و پیدایی عالم است. عشق مانند دریایی کران ناپیداست و آسمان‌ها و زمین چون کف و موجی از این دریایند. گردش و پویش آسمان‌ها و زمین از عشق است و اگر سریان عشق در شریان عالم نباشد،‌ عالم از ایستایی فسرده می‌شود و جمادی در نبات و نبات در حیوان و حیوان در انسان محو و فانی نمی‌شود. ذرات عالم عاشق کمال حقند و راه علو استکمال را می‌پویند و در شتاب و جنبش خویش حق را تسبیح می‌گویند و تنشان از این جنبش عشق پاک و پیراسته می‌شود.

نمونه اعلای عشق در عالم هستی سرور کائنات رسول خداست که از فرط ظهور عشق سرمدی در او به کنیه «حبیب‌الله» مفتخر شده است و با آنکه همه انبیا مظهر تام حبّ و عشق الهی‌اند، ‌او در میان همگنان به این صفت ممتاز گشته است. چون به مصداق «احببت ان اعرف» عشق سلسله جنبان عالم هستی است،‌ کمال این عشق در خطاب «لولاک لما خلقت الافلاک» (ای محمد (ص) اگر تو نبودی این جهان را نمی‌آفریدم) جلوه‌گر شده است. پس غرض از برافراشتن این چرخ بلند، فهم علو مرتبه عشق است.

عشق ساید کوه را مانند دیگ
عشق جو شد بحر را مانند دیک

عشق لرزاند زمین را از گزاف
عشق بشکافد فلک را صد شکف

بهر عشق او را خدا لولاک گفت
با محمد بود عشق پاک جفت

پس مرو راز انبیا تخصیص کرد
منتهی در عشق چون او بود فرد

کی وجودی دادمی افلاک را
گر نبودی بهر عشق پاک را

تا علو عشق را فهمی کنی
من بدان افراشتم چرخ سنی

آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ
منفعت‌های دگر آید ز چرخ

تا زخواری عاشقان بویی بری
خاک را من خوار کردم یکسری

تا ز تبدیل فقیر آگه شوی
خاک را دادیم سبزی و نویی

عشق به تعبیر مولانا اگر به در انبان هستی افکنده است، بالایی و پستی عالم همه از عشق است. عشق افلاک را در گردش و چرخش انداخته است، به گونه‌ای که افلاک بر گرد سر ما در حرکتند. عشق آرام و قرار را از زیر و زبر عالم گرفته است. موجودات عالم چون خار و خسی که در گرداب تند گرفتار آمده باشد، در سیل عشق افتاده و دل به قضای عشق نهاده‌اند و مانند سنگ آسیا به گرد خود می‌گردند. جریان آب جو و گردش دولاب گردون نشانه‌ای از این عشق است.

عقل جزیی از نظر مولانا منکر عشق است، گرچه مدعی است که به اسرار و حقایق عشق راه دارد. عقل جزیی عقل تقید است. عقلی است که از قید خودی رهایی نیافته و در قید و بند انانیت و هستی مجازی گرفتار است.

گرچه بنماید که صاحب سر بود
عقل جزیی عشق را منکر نبود

چون فرشته لا نشد اهریمنی است
زیرک و داناست اما نیست نیست

چون به حکم حال آیی لا بود
او به قول و فعل یار ما بود

مولانا از عقل جزیی به زیرکی تعبیر می‌کند. نمونه‌ای ابلیس است که با همه زیرکی و دانایی‌اش از درگاه قرب الهی رانده شده است. نمونه کامل عشق انسان یا نوع بنی‌آدم است که به جهت انس با حضرت انس با حضرت حق به کمال مرتبه قرب نایل گردیده است. در تمثیل زیبای دیگری مولانا زیرکی عقل را به شنا کردن در دریاهای بیکران و ژرف و بی‌پناه تشبیه می‌کند که در آن انسان در کام طوفان‌ها و گرداب‌های خوفناک گرفتار می‌آید، به گونه‌ای که برای او امید رهایی نیست و شناگر در کام مرگ گرفتار می‌شود. برعکس عشق مانند کشتی است که کمتر در لجه‌ای عمیق و گرداب‌های هائل غرق می‌شود و در میان طوفان‌های سهمگین مسافر همیشه امید رهایی و نجات دارد.

زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است
داند او کو نیکبخت و محرم است

کم رهد غرقست او پایان کار
زیرکی سباحی آمد در بحار

نیست جیحون نیست جو دریاست این
هل سباحت را رها کن کبر و کین

در رباید هفت دریا را چو کاه
وآن‌گهان دریای ژرف بی‌پناه

کم بود آفت بود اغلب خلاص
عشق چون کشتی بود بهر خواص

زیرکی ظن است و حیرانی نظر
زیرکی بفروش و حیرانی بخر

حسبی‌الله گو که الله ام کفی
عقل قربان کن به پیش مصطفی

در دفتر پنجم مثنوی، مولانا داستان معشوقی را بیان می‌کند که در صدد امتحان عاشق خویش است و می‌خواهد ببیند که آیا عاشق خویش است و می‌خواهد ببیند که آیا عاشق بطور کلی در وجود معشوق فانی شده است یا نه. معشوق از عاشق می‌پرسد که خود را بیشتر دوست دارد یا معشوق را. عاشق در پاسخ می‌گوید که در وجود معشوق آن‌چنان فانی شده است که از سر تا قدم از وجود معشوق پر شده است و آن‌چنان مستغرق معشوق است که از عاشق جز نامی بیش بر وی نمانده است. این فنای کلی عاشق در معشوق موجب کمال عاشق می‌شود، مانند سرکه‌ای که در دریای انگبین شیرین شده است و یا به سنگی ماند که لعل ناب شده است و از صفات آفتاب پر گردیده و سنگی خود را از دست داده است.

در صبوحی که فلان ابن‌فلان
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان

یا که خود را، راست گو یا ذالکرب
مر مرا تو دوست‌تر داری عجب

گه پرم از تو ز ساران تا قدم
گفت من در تو چنان فانی شدم

در وجودم جز تو ای خوش کام نیست
بر من از هستی من جز نام نیست

همچو سرکه در تو بحر انگبین
زآن سبب فانی شدم من این چنین

پر شود او از صفات آفتاب
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب

آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 283 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17

 

 

به نام خدا

انسان تنهاست.انسان از ابتدا تا به انتها تنهاست.انسان ها 2 دسته هستند.انسان هایی که تنها هستند و انسانهایی که فکر میکنند تنها نیستند.

داستان امروز داستان پسری هست که از ابتدای زندگی تا انتهای زندگی در تنهایی به سر برد.او از بدر تولد با مرگ مادرش اولین تنهایی رو تجربه کرد.هنوز دوره ابتدایی رو تموم نکرده بود که به مرحله دوم تنهایی پا گذاشت و پدرش در یک حادثه فوت کرد.و حالا باید با مادر بزرگ پیرش زندگی می کرد.زندگی از ابتدا روی تلخ و خشن خودشو به آقا مهدی داستان ما نشون داد.گرچه زندگی سخت بود ولی برای کودک داستان ما هنوز شیرین بود.اون سعی کرد با پیدا کردن دوستان زیاد توی محل و مدرسه کمبودی رو احساس نکنه.تا جایی که توی محله و محله های اطراف کسی نبود که مهدی رو نشناسه.اون بیشتر وقتشو توی محل سر می کرد و با افراد متفاوتی میگشت.این دوستیهای زیاد باعث شد که اون کم کم از یه پسر معمولی به یه پسر شرور و تقریبا خلاف کار تبدیل بشه که هر کاری میرد کارهایی مثل:تیکه پروندن به ناموس مردم.دزدی های کوچک و دعوا که دیگه کار هر روزش بود.تا جایی که به مهدی یکه بزن توی محل معروف شده بود.روزها یکی پس از دیگری میگذشت و مهدی بدترو بدتر میشد تا جایی که از دبیرستان اخراج شد و ترک تحصیل کرد و رفت توی یه آهنگری مشغول کار شد ولی کار کردنم باعث نشد مهدی تغییر کنه.اون حالا به جای سر کوچه ایستادن جلوی مغازه می ایستادو به کاراش ادامه میداد از همین تیکه پروندنا هم برای خودش دوستهای زیادی جور کرده بود البته دوست دختر منظورم بود(این تیکه داستان بد آموزی داره ولی باید نوشته میشد.از همه دوستان معذرت می خوام).ولی این دوستی ها زیاد دوام نداشت تا اینکه یه بار مهدی داستان ما با دختری به نام زیبا آشنا شد که این بار فکر کرد به دختر آرزوهاش رسیده.البته این دوستی هرچی که نداشت باعث شد مهدی داستان ما حواسش جمع کارش بشه و کمتر تیکه پرونی و دعوا کنه چون مدام زیر نظر زیبا خانوم بود آخه خونه زیبا خانوم روبروی مغازه آهنگری بود.دوستی اونا ادامه داشت مهدی داستان ما روز به روز عاقل و عاقل تر میشد و کم کم ارتباط خودشو با دوستان خلافش قطع میکرد تا جایی که یکی پیش دستی کرد و اومد خواستگاری زیبا خانوم که از قضا از اقوامشونم بود.وقتی زیبا به مهدی گفت که قرار خواستگار براش بیاد خون جلوی چشمای مهدی رو گرفت.چشمتون روز بد نبینه منتظر موند تا داماد بیاد وقتی که داماد اومد با یه بهونه دعوا را انداخت و تا می تونست داماد رو زد و اون مراسمو بهم ریخت.وسری پا پیش گذاشتو رفت خواستگاری زیبا خانوم.توی مجلس خواستگاری زیر بار سوالات چیزی برای گفتن نداشت ماشین نداشت کار درست نداشت چون هنوز شاگرد آهنگری بود پول درست و حسابی هم که نداشت فقط یه خونه کوچیک داشت که با مادر بزرگ پیرش اونجا زندگی میکرد از همه اینا گذشته هنوز اون لقب ننگینش جلوتر از خودش همه جا بود وهر جا میرفت همه با پزخند میگفتن:به به آقا مهدی یکه بزن.به نظر شما جواب خانواده زیبا خانوم باید چی می بود؟اونا با اینکه این دو جوون عاشق هم بودن ولی زیر بار نرفتن و نذاشتن با هم ازدواج کنند.مهدی چندین بار رفت خواستگاری و زیبا خیلی اسرار کرد به خانوادش ولی بی فایده بود اونا قبول نمی کردن.بعد از مهدی خواستگارهای زیادی رفتن خواستگاری ولی زیبا مخالفت می کرد.آخر پدرش خسته شد و اونو مجبور کرد با یکی از خواستگارهاش ازدواج کنه.مهدی خیلی تلاش کرد که جلوی این وسلتو بگیره ولی بی فایده بود.نهایتا زیبا ازدواج کرد و شوهرش اون برد به شهر دیگری تا از مهدی دور باشه.مهدی داستان ما وارد سومین مرحله از تنهایی شد و دچار افسردگی شد و کم کم به مواد مخدر روی آورد و دوباره کارهای گذشته خودشو از سر گرفت.با این تفاوت که حالا فقط ازش اون لقب یکه بزن مونده بود دیگه با اعتیادی که داشت نمی تونست مثل گذشته سر حال و قدرتمند باشه اون به زندگی خفت بارش ادامه داد تا اینکه یه شب توی تنهایی خودش وقتی داشت از یه خیابون رد میشد یه ماشین محکم زد بهش و راننده از ترسش فرار کرد و جسد اون زیر بارون توی اون خیابون خالی موند و اون آروم آروم جون دادو مرد.مهدی تنها بود تنها موند و تنها مرد.

 

آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 337 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17

 

 

 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 335 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17

 

 

 

 

روزي مردي خواب عجيبي ديد. ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي انها نگاه مي كند. هنگام ورود دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند وتند تند نهمه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند باز مي كنند و انها را داخل جعبه هايي مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد: شما داريد چكار مي كنيد؟ فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خداوند تحويل مي گيريم .  مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذ هايي را داخل پاكت مي كنند و انها را توسط پيكهايي به زمين مي فرستند . مرد پرسيد :شماها چكار مي كنيد؟!



 

يكي از فرشتگان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم .
مرد كمي جلوتر رفت ويك فرشته را ديد كه بيكار نشسته .
مرد با تعجب از فرشته پرسيد : شما اينجا چه مي كنيد وچرا بيكاريد؟
فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي عده ي بسيار كمي جواب مي دهند .
مرد از فرشته پرسيد :مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسيار ساده فقط كافيست بگويند: خدايا شكر
آسمان بی نیاز...
ما را در سایت آسمان بی نیاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صمد پاکبازپور asemane1biniyaz بازدید : 242 تاريخ : شنبه 17 تير 1391 ساعت: 4:17